یک دسته گل
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گلها بر نمیداشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: میدانم از این گلها خوشت آمده است.
به زنم میگویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال میشود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد!
برچسبها: یک دسته گل , داستان دسته گل , عشق همیشه ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد